سپید پوش
دست هایت مرا می نوازند هنوز، اشک هایم را پاک میکنند. گوش هایم پر از صدای دلداری توست ، لباس سیاهم را به در می کنی ، مرا در حریر سپید می پیچی ، برایم یک مشت یاس میاوری، یک شاخه گل سرخ بر سینه ام میگذاری، از مو هایم بوی گل های مریم می آید هنوز ، صدای نفس هایت در هوای نفس هایم پیچیده است، آیینه ام می شوی، جوانی ام را باز می آوری، عشق را دوباره میکنی، طعم لب هایت در کف دست هایم آب می شود و تو در من همیشه می شوی .
نقطه ی پایانی نیست، من دیگر تنها نیستم . کسی در من است انگار، کسی به سبکی نسیم از تمامی من عبور می کند .
هرگز تا این حد حاضر نبوده ای، هرگز این گونه زنده نبوده ای، هرگز این مایه عزیز نبوده ای و من هرگز تا این حد تو را دوست نداشته ام .
آری! میتوان نقطه ی پایان را برداشت . زندگی جاری، رازی ابدیست
دوستت دارم